
نوشته اصلی توسط
[DR.[mmL
آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...