مطالب جالب (زنگ تفریح!) - صفحه 244

کوتاه کننده لینک محل تبلیغات شما آپلود عکس
صفحه 244 از 458 نخستنخست ... 144194234242243244245246254294344 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 2,431 به 2,440 از 4576
  1. Top | #2431

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    شماره عضویت
    335
    نوشته ها
    280
    تشکر شده: 471 بار در 185 ارسال
    باگ fkfk1psa8v1e

  2. 4 کاربر مقابل از Mamad Warlord عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    ATER (05-31-2015),Butcher (05-29-2015),Soul Keeper (05-31-2015),[DR.[mmL (05-29-2015)

  3. Top | #2432

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    2161
    یوزرنیم استیم
    147638966
    نوشته ها
    318
    تشکر شده: 189 بار در 84 ارسال
    عاقا این گرمای گلستان رو من تا حالا تجربه نکرده بودم که الان تجربه کردم !
    اینجا شده عافریغا |||
    دیروز ظهر دما به 52 رسید !!!
    الان هم 48 هست...
    ما میریم حمام با بدن خیس میاییم جلو کولر بازم گرممونه :d
    خدایا ! ما بارون میخوایم
    دلــم « آرامـــش » وارونــه مــی خــواهــد !
    شُ م ا ر ا

    Steam ID : Benykhan1998
    Nick Name : BenyKhan
    ID Number : 238142159

  4. Top | #2433

    عنوان کاربر
    مدیر سابق
    تاریخ عضویت
    Mar 2013
    شماره عضویت
    1027
    محل سکونت
    Internet :|
    یوزرنیم استیم
    Four-Eyes
    نوشته ها
    700
    تشکر شده: 1,382 بار در 411 ارسال


  5. 7 کاربر مقابل از Four-Eyes عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    Amir_Invok3r (05-31-2015),Lone Star (05-31-2015),Mars (06-01-2015),miniod (06-02-2015),Soul Keeper (05-31-2015),Warmach1ne (05-31-2015),[DR.[mmL (06-01-2015)

  6. Top | #2434

    عنوان کاربر
    کاربر عالی
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    شماره عضویت
    1891
    محل سکونت
    یه جایی نزدیک همینجا
    یوزرنیم استیم
    MrmmL
    نوشته ها
    823
    تشکر شده: 1,115 بار در 518 ارسال
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    1891 01450728361

  7. 8 کاربر مقابل از [DR.[mmL عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    HoMaYoON (06-02-2015),Lone Star (06-01-2015),miniod (06-02-2015),pishva (06-01-2015),Soul Keeper (06-01-2015),The Viper (06-01-2015),Warmach1ne (06-01-2015),Wind (06-01-2015)

  8. Top | #2435

    عنوان کاربر
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    3744
    یوزرنیم استیم
    kappa0072
    نوشته ها
    63
    تشکر شده: 16 بار در 13 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط [DR.[mmL نمایش پست ها
    This quote is hidden because you are ignoring this member. Show Quote
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    قشنگه دوست عزیز ... ادامه بده :دی

  9. کاربر مقابل از Warmach1ne عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-01-2015)

  10. Top | #2436

    عنوان کاربر
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    3389
    یوزرنیم استیم
    Amir_InVok3r
    نوشته ها
    37
    تشکر شده: 46 بار در 18 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط [DR.[mmL نمایش پست ها
    This quote is hidden because you are ignoring this member. Show Quote
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    خیلی قشنگ نوشتی عالیه
    بد تو کف pa هستیا .
    هیرو رو دستش نمیاد INVOKER

  11. کاربر مقابل از Amir_Invok3r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-02-2015)

  12. Top | #2437

    عنوان کاربر
    کاربر عالی
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    3282
    محل سکونت
    Kaer Morhen
    یوزرنیم استیم
    m1h0m0d1
    نوشته ها
    355
    تشکر شده: 945 بار در 428 ارسال
    دهنم سرویس شد اخر هم باختیم..

    اومدم نرمال مچ بزنم تو چلنج های بوک بودم چلنجم تینکر افتاده بودگفتم یه دست تینکر برم 1:43:04 طول کشید!

    rapier هم مال razor بود :v

    Match 1518793567 - Overview - DOTABUFF - Dota 2 Stats

    رکورد طولانی ترین بازیم تو dotabuff شد
    ویرایش توسط Soul Keeper : 06-01-2015 در ساعت 05:14 PM

  13. کاربر مقابل از Soul Keeper عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-02-2015)

  14. Top | #2438

    عنوان کاربر
    کاربر نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    3814
    محل سکونت
    DOTA2
    یوزرنیم استیم
    DOTA 2
    نوشته ها
    146
    تشکر شده: 158 بار در 63 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط [DR.[mmL نمایش پست ها
    This quote is hidden because you are ignoring this member. Show Quote
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    تا اینجاش که عالیه
    تا گفتی خواهران نقاب دار تا تهش رفتم.دمت گرم که با Pa شروع کردی

  15. کاربر مقابل از pishva عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-02-2015)

  16. Top | #2439

    عنوان کاربر
    کاربر عالی
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    3282
    محل سکونت
    Kaer Morhen
    یوزرنیم استیم
    m1h0m0d1
    نوشته ها
    355
    تشکر شده: 945 بار در 428 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط [DR.[mmL نمایش پست ها
    This quote is hidden because you are ignoring this member. Show Quote
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    قشنگه! اگه ادامشو بذاری حتما دنبال میکنم

  17. کاربر مقابل از Soul Keeper عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-02-2015)

  18. Top | #2440

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    3490
    یوزرنیم استیم
    Hєιѕєηвєяg
    نوشته ها
    205
    تشکر شده: 151 بار در 92 ارسال
    نقل قول نوشته اصلی توسط [DR.[mmL نمایش پست ها
    This quote is hidden because you are ignoring this member. Show Quote
    آقا منم دارم داستان مینیویسم ولی هیچ ربطی به داستان دوستمون نداره و یه جورایی رمان مانند هستش و نقشه و سرزمین هم کشیدم و داستان خیلی طولانیه..... صفحه اولشو میذارم تورو خدا نظر بدید اگه خوب بود تمومش کردم بذارم :

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پس از جنگ خونین میان خواهران نقابدار در منطقه "رونین" ( بوته زار بزرگی در نزدیکی کوه سیاه )، تنها بازمانده جنگ نوزادی معصوم و بی گناه بود که تازه چشم به جهان گشوده بود . میان گِل ها و در زیر باران بی رحم مانده بود و سرنوشت انتظار مرگ او را میکشید.
    ولی خدا با مرگ او مخالف بود ...
    زنی پیر با موهایی کاملاً سفید و لباسی خاکستری رنگ همراه با کلاهی نوک تیز در میان رگبار باران برای شکار به سمت جنگل " کوه سیاه " ( سیاه نامیدن کوه به دلیل شوم بودن آن است ) می رفت که تکه ای از گوشت انسان را در میان گِل ها دید اما پس از کمی دقت فهمید او یک نوزاد است . ابتدا می پنداشت او مرده ولی هنگامی که تحرکی در جسم کوچک آن دید ، او را بلند کرد و به سمت خانه خود واقع در کوه سیاه برد .
    پیر زن در جوانی خود یک راهبه بود و بدلیل عاشق شدنش به یک جوان او را از دهکده " گرین فیلد " طرد کردند و او به کوه سیاه پناه آورد .
    او زندگی خود را همراه با نوزاد دختری که در جنگ پیدا کرده بود می گذراند و در خانه غار مانند کوچکی که داشت کودک را بزرگ می کرد . کودک بسیار باهوش و زیرک بود و در سن 6 سالگی توانایی خود را در پرتاب خنجر از مادرش (پیرزن راهبه) آموخته بود. در 9 سالگی هر روز برای چیدن سبزیجات به طرف جنگل میدوید و سرعت زیادی که داشت باعث میشد مانند شبحی به نظر برسد و از خطر حیوانات گوشتخوار و اورک های ولگرد در امان بماند .
    مادرش به او در رابطه استفاده درست از توانایی هایش گوشزد میکرد و او را به اعتقاد به خدا نصیحت میکرد
    خدایی که مانند نگهبانی از او محافظت میکرد ...
    قشنگه حتما ادامه بده

  19. کاربر مقابل از The Viper عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    [DR.[mmL (06-02-2015)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


اکنون ساعت 03:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

طراحی توسط ArTaBaZ و VBIran | کلیه حقوق این وبسایت برای دوتاباز محفوظ می‌باشد. 2022-2012©



chatbox